I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

32

دیروز تولد بچه دختر خالم بود...

جاری دختر خالم یه پسر کوچولو داره نمیدونم چند ماهشه میشینه، دراز کشیده بر میگرده...

خیلی بچه خوبی بود.. ساکت بود من بغلش کردم با اینکه غریبه بودم اصلا گریه نکرد....

وااااااااای من عاشقش شدم همون لحظه گفتم کاش منم یه بچه این قدری داشتم...

بعد خیلی دلم خواست...بعد منطقی فکر کردم گفتم همه اینا یه روزی دختر بودن بعضی هاشون

برای رسیدن به شوهراشون مقاومت کردن آخرش چی شد؟ بعد از دوران خیلی خوب نامزدی به

روزای اوج یه دختر که عروسیشه رسیدن بعدشم افتادن تو مشکلات زندگی... درسته اینکه تو زندگی

کی همراهته تو مشکلات مهمه و تاثیر داره ولی خب بازم زندگی تا حدودی یکنواخت میشه...

اینجوریم یکنواخت هست، ولی خوبیش اینه که محدود نیستی! محدود ینی اینکه با آدمای مختلف میتونی

چت کنی و ازشون خیلی چیزا یاد بگیری و این میشه یه تنوع!! ولی اون موقع چون در مقابل یکی مسئولی

اخلاقا این کار درست نیست (کاری به دین و شرع ندارم).....

"دارم تغییر رشته میدم، 250 تومن شهریه ثابت واریز کردم که قیدشو زدم میرم انصراف میدم، کلا ازین دانشکده میرم،

بعضی استادا خیلی کـرم دارن بخدا، عقده دارن، پیر مردن همش میخوان اذیت کنن! اگه عمری باشه از مهر دوباره

دانشجو میشم!"

نظرات 2 + ارسال نظر
Reyni دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 11:39 http://reyni.blogsky.com

بنظر من شوهر یعنی محدودیت !!! نمی دونم چرا ولی همیشه اینطوری حسش می کنم .

راستی میشه در مورد نحوه ی ورودت به دانشگاه برام بگی ، یعنی کنکور دادی ؟
آخه من می خوام بعد از لیسانسم اگه خدا کمکم کنه برم روانشناسی بخونم و از کنکورم بیزارم ... حالا بهم بگو .

دقیقا منم همچین حسی دارم!

الان میام بهت میگم

سعیده دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 17:02 http://nakhab.blogsky.com/

در اشتباهی عزیزم

طرز تفکردم راجبه زندگی مشترک؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد