I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

161

نمیدونم چرا چند روزه گاهی هی دلهره میگیرم! مثه الان!!

160

من! آمار استنباطی! حفظ کردن فرمول! غم امتحان! کار عملی با spss اونم
 ساعت آخر!! من خسته! من داغون! من هیچ! من نگاه!
 
سه شنبه 13 - اسفند - 1393

159

"اولین تپش های عاشقانه قلبم" نامه های فروغ به همسرش هست

واقعا حرفای دل یک زن بود.... صفحات آخرش اشک ریختم

خیلی قشنگ بود... :(

158

یک عمر در انتظار کسی هستی که درکت کند و تو را همانگونه که هستی

بپذیرد و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز خودت بوده ای...

"ریچارد باخ"

157

امروز تو بوفه معصومه گفت عه اونجا رو!! منم تا برگشتم محمود توکلیو دیدم!

اونم همون لحظه منو! چشم تو چشم شدیم! اصلا حس خوبی بهم دست نداد!

یه حسه بدی دارم! احساس میکنم از من بدش میاد یا متنفره!! اینکه خوشش

بیاد یا نه اصلا برام مهم نیست ولی این حسه یجوریه!! تازه امروز معصومه گفت

اون داره واسه خودش زندگیشو میکنه!! آره خب!! فقط من میرم دانشگاه

اینجوریما!! هی دوست دارم ببینمش! در حالت عادی اهمیتی نداره! نمیدونم

چرا این احساسای بچه گانم تموم نمیشه! البته من بیشتر حرفامو به شوخی

میزنم! اما دیگران جدی میگیرن! مثلا میگم چرا هیشکی (محمود توکلی) نمیاد؟؟

یا هیشکی تو کلاسمون نیست!

156

دیشب خواب دیدم تو دانشگاه قبلی که مددکاری میخوندم! یه دیگ بزرگ وسط حیاط

گذاشتم توش برنج سرخ شده س و زیرش قرمه سبزی دارم هم میزنم!

نگهبانم بهم گفت که میرم به آقای وحیدی میگم! منم که شجاع! واسه ش قیافه

گرفتمو تو دلم گفتم اگه حرفی زد میگم بچه ها گفتن من بیام! به یکیم گفتم برو بگو

مریم (دوستم) بیاد (که مثلا پشتم باشه!) وحیدی اومد گفت همه برن، شما هم با

من بیا تو اون اتاق! اتاقم خالی کرد! بعد قصه عاشقانه شد! :)) برگشت گفت من از

وقتی تورو  دیدم گفتم که تو برازنده یه زندگی هستی! اما تو ازین دانشگاه رفتی! بعد

من بغضم گرفت نمیدونم چی گفتم اونم گریه کرد! من اومدم بیرون! اونم هی صدام

میزد که برگردم!!! ولی بر نگشتم!

خواب بی معنی بود! جالبم نبود! همینجوری خواستم این خواب یادم بمونه! وحیدی

یه پسره جوونه که استادم بود، خیلیم قیف میومد تا حدی که وقتی از یکی از

بچه های رشته مددکاری خواستگاری کرد همه تعجب کردن! تعجب بیشترم اون

دختری بود که انتخاب کرده بود! چون اصلا به هم نمیان! حالا من چند ماه پیش

خیلی به این قضیه که چطور شد این از اون خواستگاری کنه فکر کرده بودم!

همونجوری رفته بود تو ناخودآگاه من!

155

احساس میکنم خیلی تنها هستم! دور و برم هیشکی نیست!

نه اینکه دقیقا هیشکی نباشه ها... ولی یه حسیه... که انگار هیچ کس

قرار نیست پشتم باشه! این حس دقیقا از وقتی دست داد که مامان بهم گفت

یکم با سارا و سحر بیشتر جور شد پس فردا زایمان داشتی اونا به دادت برسن!

گفتم تو هستی که، گفت شاید واسه من مشکلی پیش اومد! گفتم اون موقع

شوهرم هست! گفت آقایونو راه نمیدن!...

دوست ندارم زیاد در ارتباط باشم! اصلا کاملا حس میکنم که هر چقدرم خوبی کنم

بازم سارا اونقدر بی شناق هست که نیاد! هنوز یادم نمیره مامان بزرگم فوت کرده بود

یه تسلیت نگفت!... مهم نیست! سمیه گفت من میام!

اون گربه میمونه بود! شِرمَن؟ چند روزی بود که رفته بود، دیشب سره راه دیدیمش

دنبالمون اومد غذا خورد دوباره رفت، بیچاره لوسی دوباره تنها شده... دلم واسش

سوخت! امروز مامان جلوی در خم شده بود لوسی رفته بود رو کولش! فکر کرده

دست مهرداده بعد فهمیده گربه س!! مامان باز الان داشت میگفت که فکر کنم

لوسی هم بره! ولی نمیره! لوسی سوسوله! نمیتونه از خودش دفاع کنه، بهترین جا

براش همین خونه س! اینو خودشم میدونه