I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

42

حرفی برای گفتن نیست... دلم سکوت میخواد!

ازین دوره همی ها خوشم نمیاد! امروز خونه دختر خالم آش پزی بود رفتم.. ساکتِ ساکت...

انگار که با همه قهر بودم!! ترجیح میدادم فقط با مادر بزرگم باشم!

تو ماشین که دست مادر بزرگمو گرفته بودم یاده اون مامان بزرگم افتادم که شب موقع رفتن میومد

روی ایوون و من دستشو میگرفتم و یکم فشار میدادم تا گرمای وجودشو تا خودشو که هست پیشم

حس کنم چون همیشه دلهره اینو داشتم که شاید دفعه بعد که میرم نباشه....

مادر بزرگم یه انگشتر نقره داره یه بار بهش گفتم این قدیمیه اینو یه روز بده به من، منم بدم به بچم...

خیلی خوشش اومد... یه روز اومد خونمون یه قوری برای دم کردن زعفرون دارم که طرح گل سرخی داره

گفتم من عاشق این طرحم...

امروز گفت 3 تا بشقاب گل سرخی دارم قدیمیه میخوام بدمش به فاطمه چون اون حرفو راجبه انگشتر زد

فهمیدم قدر چیزای قدیمیو میدونه... 12 تا بود همشون شکست همین 3 تا مونده برام...

خوشم اومد... خوشحال شدم...

"این روزا زیادی خنثی هستم!"

نظرات 2 + ارسال نظر
سعیده یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 08:16

کی قراره از این حال و هوا در بیای؟
دهن ما رو سرویس کردی
وجود بیچاره خودت که واویلا
یه کم مهربون باش رحم کن

خب آخه یه دلیل پیدا نمیکنم...
هر چیم میگم یکی باید باشه که بزنه تو ذوقم...
مثلا به بابام میگم شاید برم یه شهره دیگه درس بخونم!
میگه بیشتر فکر کن تصمیم قطعی بگیر (این گزیده ای از حرفاشه در کل ینی نه!)
خب آدم ناراحت میشه دیگه...

Reyni یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 15:30 http://reyni.blogsky.com

خوش به حالت که مامان بزرگت به چیزی که دوست داری اهمیت میده

اولین بار بود!!
اصلا فکرشو نمیکردم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد