کی باورش میشه امروز سومت بود..
جگرم کباب میشه وقتی رشیدو رضارو میبینم دلم پر از غم میشه آخه چرا من فقط یه چرا
از خدا میخوام.. آخه بچه هاش گناه دارن هر چند سالشون باشه بازم مادرشونو از دست
دادن... خالشون دو شبه رشیدو میبره خونه خودشون داییم ناراحته مگه رشید نمیاد...
امروز سر خاک دیدمت رشید... امروز دیدمت موقع مراسم زیر اون درخت نشسته بودی
میخواستم بیام باهات حرف بزنم ولی دیدم نمیتونم... واقعا نمیتونستم... بغض نمیذاشت..
خفم میکرد....... از خدا خواسته بودم داغ هیشکیو رو دلم نذاره واقعا قلبم توان از دست دادن
کسیو نداره، رفته بودم برای داییم حلوا ببرم دیدم تو اتاق تنها نشسته به یه گوشه زل زده...
رضا تنها تو اتاق نشسته بود... رشیدم پیش خالش...خیلی سخته دیدن اینجور چیزا..
خیلی سنگینه داغش خیلی سنگینه...
سلام
جای ثاتر داره اما خب کار خداس...جز حسرت هیچ کاری ازمون برنمیاد...
دوس دارم بمیرم اما بچه هاشو اونجوری داغون نبینم
هنوز صبر کن یه تولد
یه نوروز
یه محرم...
بهشون بگذره
اونجاست که خاکستر می شی
من اینا رو به چشم دیدم
وقتی زن داداش و پسرش رو از دست دادم
و داداشم با دو بچه باقی مونده خونه مامان می دیدم
میدونم سخته
سخت تر اینجاست که تا وقتی زنداییم بیمارستان بود کسی یادش نبود رشیدی هست
حالا که فوت کرده خواهر زنداییم برده پیش خودشون.. اشکالی نداره تو این شرایط به محبت بیشتر نیاز داره ولی رضا چی... درسته 25 سالش شده ولی خب با رفتن رشید اونم با داییم تنها شده هر کی تو یه اتاق در بسته ماتم گرفته