I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

67

رشید که رفت پیش خالش اینا...

خالش بهش یه کمد داد که وسایلشو ببره بذاره توش، داییم گفت رامین بیاد ازینجا

میرم مشهد نمیتونم تو این خونه بمونم همه جا خاطره فریباس.. زنداییم کیفشو کنار

پنجره آویزون کرده بود داییم بهش دست نزد... هنوز همونجا بود دوست داشت همونجا

بمونه..

امیدوارم روحت شاد باشه...

نظرات 3 + ارسال نظر
Reyni شنبه 7 تیر 1393 ساعت 08:25 http://reyni.blogsky.com

سعیده شنبه 7 تیر 1393 ساعت 12:05

همه چیز خاکستری میشه
نه اینکه کسی فراموش کنه
فقط به خاطر همدیگه آروم و بی صدا از عزیزشون یاد می کنن
ایکاش همه کنار هم بمونن
ایشالله داییت بهتر بشه دوباره بچه ها رو کنار هم جمع کنه
این درست نیست

فکر نکنم دیگه جمع بشه..
اگه واقعا بره مشهد خونواده شون از هم میپاشه...
واقعا مادر گرمای خونه س

سعیده شنبه 7 تیر 1393 ساعت 18:18 http://yemadar.persianblog.ir/

اونم خوب می شه
به خودش که بیاد نظرش عوض می شه
امیدوارم اینطوری نمونه

منم امیدوارم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد