I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

155

احساس میکنم خیلی تنها هستم! دور و برم هیشکی نیست!

نه اینکه دقیقا هیشکی نباشه ها... ولی یه حسیه... که انگار هیچ کس

قرار نیست پشتم باشه! این حس دقیقا از وقتی دست داد که مامان بهم گفت

یکم با سارا و سحر بیشتر جور شد پس فردا زایمان داشتی اونا به دادت برسن!

گفتم تو هستی که، گفت شاید واسه من مشکلی پیش اومد! گفتم اون موقع

شوهرم هست! گفت آقایونو راه نمیدن!...

دوست ندارم زیاد در ارتباط باشم! اصلا کاملا حس میکنم که هر چقدرم خوبی کنم

بازم سارا اونقدر بی شناق هست که نیاد! هنوز یادم نمیره مامان بزرگم فوت کرده بود

یه تسلیت نگفت!... مهم نیست! سمیه گفت من میام!

اون گربه میمونه بود! شِرمَن؟ چند روزی بود که رفته بود، دیشب سره راه دیدیمش

دنبالمون اومد غذا خورد دوباره رفت، بیچاره لوسی دوباره تنها شده... دلم واسش

سوخت! امروز مامان جلوی در خم شده بود لوسی رفته بود رو کولش! فکر کرده

دست مهرداده بعد فهمیده گربه س!! مامان باز الان داشت میگفت که فکر کنم

لوسی هم بره! ولی نمیره! لوسی سوسوله! نمیتونه از خودش دفاع کنه، بهترین جا

براش همین خونه س! اینو خودشم میدونه

نظرات 2 + ارسال نظر
Reyni شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 12:51 http://reyni.blogsky.com

آدم همه ی عمرش تنها باشه خیلی بهتر از اینه که چهارتا نامرد و منفعت طلب دور و برش باشن ! این نظر منه ...

نذار بره بیرون ... مواظبش باش تا یه وقت مثل گربه ی خاله ام بلا سرش نیارن

حرفتو قبول دارم، میدونی دوست دارم یکی باشه که بشه بهش اعتماد کرد! ولی اینجوری یه چیز به سارا میگی نرسیدی به خونه سحر فهمیده!
خب من چجوری میتونم جور بشم با چنین آدمایی!!

راستش لوسی خونه پدر بزرگمه! من هفته ای 2 روز اونجا هستم!
تابستون بشه هروز میرم ولی الان برای رفتن آزاده!

سعیده سه‌شنبه 5 اسفند 1393 ساعت 11:47

دلم گرفت
منم سر زایمان هام نگران بودم
اما همه چیز خودش درست می شد
نگران این چیزا نباش
خدا یار بی کسونه عزیزم
اینا همیشه مامانم می گه

میدونی اصلا دوست ندارم راجبه چیزی که هنوز اتفاق نیوفتاده فکر کنم!
اینجوری فقط فکرم بیشتر مشغول میشه

حرف مامانتو خیلی قبول دارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد