I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

157

امروز تو بوفه معصومه گفت عه اونجا رو!! منم تا برگشتم محمود توکلیو دیدم!

اونم همون لحظه منو! چشم تو چشم شدیم! اصلا حس خوبی بهم دست نداد!

یه حسه بدی دارم! احساس میکنم از من بدش میاد یا متنفره!! اینکه خوشش

بیاد یا نه اصلا برام مهم نیست ولی این حسه یجوریه!! تازه امروز معصومه گفت

اون داره واسه خودش زندگیشو میکنه!! آره خب!! فقط من میرم دانشگاه

اینجوریما!! هی دوست دارم ببینمش! در حالت عادی اهمیتی نداره! نمیدونم

چرا این احساسای بچه گانم تموم نمیشه! البته من بیشتر حرفامو به شوخی

میزنم! اما دیگران جدی میگیرن! مثلا میگم چرا هیشکی (محمود توکلی) نمیاد؟؟

یا هیشکی تو کلاسمون نیست!

نظرات 1 + ارسال نظر
Reyni چهارشنبه 6 اسفند 1393 ساعت 19:20 http://reyni.blogsky.com

نمی دونم چی بگم چون من خودمو چند سال پیش از دوست داشتن و نگاه کردن و یا حتی فکر کردن به پسرهایی که توی زندگیم هستن و یا ممکنه بعدا باشن ، منع کردم بنا به دلایلی ...

منم خیلی دارم سعی خودمو میکنم..
راستش قرا بود تو این پست یه چیزای دیگه نوشته بشه!
مثلا از خودم گلایه کنم که احساس زیبایی نمیکنمو ازین حرفا
نمیدونم چرا اینجوری یهو تموم شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد