I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

66

امروز باز مامان حرف اینو زد که رضا داشت گریه میکرد و من بازم قلبم گرفت...

این نامردیه که زندایی من بمیره اونوقت اینهمه معتادو انگل راست راست تو

خیابون بچرخن...

"6 تیر تولدت هومن مبارکــ باشه"

65

کی باورش میشه امروز سومت بود..

جگرم کباب میشه وقتی رشیدو رضارو میبینم دلم پر از غم میشه آخه چرا من فقط یه چرا

از خدا میخوام.. آخه بچه هاش گناه دارن هر چند سالشون باشه بازم مادرشونو از دست

دادن... خالشون دو شبه رشیدو میبره خونه خودشون داییم ناراحته مگه رشید نمیاد...

امروز سر خاک دیدمت رشید... امروز دیدمت موقع مراسم زیر اون درخت نشسته بودی

میخواستم بیام باهات حرف بزنم ولی دیدم نمیتونم... واقعا نمیتونستم... بغض نمیذاشت..

خفم میکرد....... از خدا خواسته بودم داغ هیشکیو رو دلم نذاره واقعا قلبم توان از دست دادن

کسیو نداره، رفته بودم برای داییم حلوا ببرم دیدم تو اتاق تنها نشسته به یه گوشه زل زده...

رضا تنها تو اتاق نشسته بود... رشیدم پیش خالش...خیلی سخته دیدن اینجور چیزا..

خیلی سنگینه داغش خیلی سنگینه... 

64

امروز مامانم اینا رفتم برای دفن

من نرفتم ینی نذاشتن برم گفتن حالت بد میشه سر درد میگیری و تهوع

مامان میگفت رضا و رشید خودشونو کشتن با گریه حق دارن... کی باورش میشد میخواد

به این زودی همه رو بذاره و بره... رامین که اصلا نیست هنوز کسی بهش خبر نداده...

خیلی زود رفت خیلی زود... خیلی خوب بود اینو همیشه همه میگفتن هیچ وقت یه حرف

بد یا حتی یه کنایه هم نزد... زندگیشو دوست داشت با عشقش ازدواج کرده بود تا آخرم

پای عشقش موند با همه سختی هاش، دلم میسوزه.. چقدر زود بی مادر شدن اصلا

فکرشم نمیکردم... 1 درصدم فکرشو نمیکرد بری....

"صدای رشید گفتنت تو گوشمه...."

63

زنداییم فوت کرد

امروز خالم رفته بود بیمارستان میگفت درست نفس نمیکشید با هر نفس یه تکون میخورد

مثه سکسکه... مثه اینکه تا خالم از بیمارستان اومد طرف ساعت 4 اونم فوت کرد...

باور نکردینه... مامان میگفت رضا گریه میکرد رشیدم گریه میکرد هیشکی باورش نمیشد دیگه

برنمیگرده... آخه همیشه هربار میرفت بیمارستان بخاطر تیرئید و رماتیسمش خوب میشد...