I want, I canܓܨ
I want, I canܓܨ

I want, I canܓܨ

156

دیشب خواب دیدم تو دانشگاه قبلی که مددکاری میخوندم! یه دیگ بزرگ وسط حیاط

گذاشتم توش برنج سرخ شده س و زیرش قرمه سبزی دارم هم میزنم!

نگهبانم بهم گفت که میرم به آقای وحیدی میگم! منم که شجاع! واسه ش قیافه

گرفتمو تو دلم گفتم اگه حرفی زد میگم بچه ها گفتن من بیام! به یکیم گفتم برو بگو

مریم (دوستم) بیاد (که مثلا پشتم باشه!) وحیدی اومد گفت همه برن، شما هم با

من بیا تو اون اتاق! اتاقم خالی کرد! بعد قصه عاشقانه شد! :)) برگشت گفت من از

وقتی تورو  دیدم گفتم که تو برازنده یه زندگی هستی! اما تو ازین دانشگاه رفتی! بعد

من بغضم گرفت نمیدونم چی گفتم اونم گریه کرد! من اومدم بیرون! اونم هی صدام

میزد که برگردم!!! ولی بر نگشتم!

خواب بی معنی بود! جالبم نبود! همینجوری خواستم این خواب یادم بمونه! وحیدی

یه پسره جوونه که استادم بود، خیلیم قیف میومد تا حدی که وقتی از یکی از

بچه های رشته مددکاری خواستگاری کرد همه تعجب کردن! تعجب بیشترم اون

دختری بود که انتخاب کرده بود! چون اصلا به هم نمیان! حالا من چند ماه پیش

خیلی به این قضیه که چطور شد این از اون خواستگاری کنه فکر کرده بودم!

همونجوری رفته بود تو ناخودآگاه من!

155

احساس میکنم خیلی تنها هستم! دور و برم هیشکی نیست!

نه اینکه دقیقا هیشکی نباشه ها... ولی یه حسیه... که انگار هیچ کس

قرار نیست پشتم باشه! این حس دقیقا از وقتی دست داد که مامان بهم گفت

یکم با سارا و سحر بیشتر جور شد پس فردا زایمان داشتی اونا به دادت برسن!

گفتم تو هستی که، گفت شاید واسه من مشکلی پیش اومد! گفتم اون موقع

شوهرم هست! گفت آقایونو راه نمیدن!...

دوست ندارم زیاد در ارتباط باشم! اصلا کاملا حس میکنم که هر چقدرم خوبی کنم

بازم سارا اونقدر بی شناق هست که نیاد! هنوز یادم نمیره مامان بزرگم فوت کرده بود

یه تسلیت نگفت!... مهم نیست! سمیه گفت من میام!

اون گربه میمونه بود! شِرمَن؟ چند روزی بود که رفته بود، دیشب سره راه دیدیمش

دنبالمون اومد غذا خورد دوباره رفت، بیچاره لوسی دوباره تنها شده... دلم واسش

سوخت! امروز مامان جلوی در خم شده بود لوسی رفته بود رو کولش! فکر کرده

دست مهرداده بعد فهمیده گربه س!! مامان باز الان داشت میگفت که فکر کنم

لوسی هم بره! ولی نمیره! لوسی سوسوله! نمیتونه از خودش دفاع کنه، بهترین جا

براش همین خونه س! اینو خودشم میدونه

154

خیلی وقته پست نذاشتما!!

نبودم! رفته بودم جنوب! خوب بود! یکی خواسته ازمان خواستگاری کنه! خندم گرفته

بود! آخه حدس میزدم طرف اینکارو بکنه! حالا فکرو خیال نکنید بابا طرف مسن هست!

واسه یکی دیگه حتما خواسته! ولی نگفته واسه کی! اینارو هم به دوستم گفت!

این از این!

موندم چرا من انقد خوش سلیقه م؟؟ ها؟؟ خوش سلیقه م دیگه! دروغ میگم؟؟

وگرنه چرا گوشیه من؟ چرا کفشه من؟؟ چرا چتــره منو میدزدن آخه؟؟؟ شما بگید

آخه چترم دزدیدن داره؟؟ اونم تو دانشگاه؟؟ دیروز اصلا یه حرصی گرفته بود وجودموووو

سره کلاس معرفت شناسیم محمود توکلی مهمان اومده بود! دخترا هم هی چرت

میگفتن بعده کلاس! میخواستن یکیو بش بندازن اونم گفت من دم به تله نمیدم بعد

رفت بیرون! استادمون فلسفه درس داد! "در عالم دو چیز هست، یکی من، یکی

نه من، ینی  من منم، نه من منم" :)) کلی خندیدیم

153

دیشب یه گربه با صدای گرفته مثه خروسک بچه ها داشت ناله میکرد نذاشت من

بخوابم امروز بازم همونجوری داشت ناله میکرد... مامان گفت انگار مریضه.. الهی...

عزیزم... :(( خیلی ناراحت شدم... بابا هم گفت ایندفعه دیدمش میندازم پشت

ماشین میبرمش اونجا!!

152

اینکه یه گربه میمون اومده پیش لوسی مهم نیست! مهم اینه که لوسی عشقه منه

ماله منه، انرژیه منه، نفـــسه منه عاقا نفــس! دیوونه هم نیستم! عاشقم!

151

خیلی ناراحتم... عمه م رفته یه گربه دنبال خودش آورده به لوسی نشون داده

الان همش با هم بازی میکنن... لوسیم رفتاراش تغییر کرده... این گربهه نصف

لوسیه موقع غذا هم لوسیو میزنه یه بارم لوسی اونو زد! دیشبم لوسی گذاشت

اون بره غذاشو بخوره بعد رفت غذا خورد... بدم میاد ازش گربهه میمونه... انتر

امیدوارم هرچه زودتر ازینجا بره وگرنه خودم میبرمش یه جایی که نتونه بیاد!

150

خیلی وقت پیشا یه دختره تو وبش عکسه انبه رو گذاشته بود بعد نوشته بود: "ازگیل امسال"

من بهش گفتم این ابنه س نه ازگیل، بهم گفت: "ینی من تا حالا ازگیل نخوردم؟"

من هیچی نگفتم اونم وبشو حذف کرد! من همون موقع (13 خرداد) رفتم اول از انبه عکس گرفتم

بعد چند ماه موندم تا فصل ازگیل بشه بتونم از اونم عکس بگیرم! (30 آبان)

حالا میخوام بهش بگم تو ازگیل نخوردی به ما ربطی نداره ولی الکی واسه ما قیف نیا!

149

از وقتی که تو وب رینی هزارو یک شب رو خوندم خیلی دوست داشتم برم کتابشو

بگیرم! 21 - دی - 1393 این کتابو به خودم هدیه دادم، خیلی خوشحال شدم، اما

وقتی خوندمش داستانش با داستان رینی فرق میکرد و نویسنده گفته بود از 200 تا

داستان فقط 60 تا رو نوشته و اینکه از گفتن برخی جمله ها مثه این که "بامداد شد

و شهرزاد از قصه دست کشید" خودداری شده که خیلی منو ناراحت کرده و از همه

مهمتر اینکه آخر داستان اصلا حرفی از شهرزاد نزده که آخر سر چی شده ش!

از همینجا خواهش میکنم که اگه میشه رینی بهم بگه  واسه کدوم انتشارات رو

بگیرم که اونجوری که ماله خودش بود باشه... با اینکه این کتابو خیلی دوست دارم

اما بعده فهمیدن اینا حس خوبی بهم دست نداد...

148

طرفت متولد اردیبهشت 74 هست بعد تو جواب یکی از کامنتاش نوشته:

"من 20 سالمه و اردیبهشت سال دیگه 21 ساله میشم!" میگن طرف خود

بزرگ بینی مضمن داره همینو میگن! حالا چرا برام این قضیه حرص آور شده؟

چون این خانوم خیلی حس میکنه هر حرفی رو باید بزنه، حس میکنه یه

پوستر درست کرده کار فرهنگی کرده، حس میکنه بزرگه و از همه مهمتر بدون

هیچ شکی بخاطر حرفای سیاسی که تو اینستاگرام میزنه خجالت میکشه

بگه 19 سالشه! چون هر کی بره تو پیجش میفهمه سنش که هیچی عقلش

کمه واسه همین سنشو میبره بالا... بعد خودشم مذهبی که هیچ حزب اللهی

میدونه! همینه که میگن هرچی مذهبی دروغگوتر دیگه! راست گفتن دیگه، اینم

یه نمونه ش! از حرصش رفتم تو اینستاگرامم نوشتم حکم معاون احمدی نژاد

اومده حالا فعلا لال مونی گرفته!

147

خب امتحانا تموم شد! آمار رو با 11.25 قبول شدم! کلی هم ذوق کردم چون اصلا

انتظار قبولیشو نداشتم... آسون بود ولی وقت خیلی کم بود! 2 ساعت و 45 دقیقه

پای برگه بودم! تو طول زندگیم کلا بی سابقه بود من تا آخر پای برگه بشینم اونم

وقت کم بیارم! به قول خانوم سیری باید تو گینس ثبت بشه!

روزا میگذره! خیلی معمولی... حس ازدواج دارم! نمیدونم چرا! همش فکر میکنم

به زودی قراره ازدواج کنم! :/ مزخرفــــــ